[ad_1]
موسیقی ما – تو، «پرویز مشکاتیان» هشت سال است که رفتهای. تو، پرویز مشکاتیان امروز به دنیا میآیی. در خانهای قدیمی در نیشابور. به رسم همهی کودکان، در لباس سفید جا گرفتهای. لباس سفید. لباسی که در تمام زندگی همراهت ماند. در کنسرتهایت. مادرت (منیره) خسته است. از تلاش برای به دنیا آوردن خسته است. دلش میخواهد بخوابد، تو هم خستهای. از تلاش برای به دنیا آمدن. راه سخت و دلگیری بود. حالا اما چیز زیادی به یاد نمیآوری. رنج زاده شدن را فراموش کردهای؛ اما نمیدانی که این خستگی از کجا میآید. تو، پرویز مشکاتیان در زندگیات خیلی چیزها را تجربه خواهی کرد. به اوج قلههای موفقیت و شهرت و محبوبیت سفر میکنی. رنج میبینی. شکست میخوری. عاشق میشوی. تنها میشوی. دلت به فرزندانت گرم میشود. بیمار میشوی و میمیری؛ اما آن روز، هیچ نمیدانی و چه خوب که نمیدانی.
تو، پرویز مشکاتیان فرزند «حسن» در کوچه پسکوچههای نیشابور بزرگ میشوی. مثل هر کودک دیگری بازی میکنی. سقف خانهتان بلند است. آنقدر بلند که شب که روی پشتبام میخوابی، با خودت فکر میکنی میتوانی ستارهها را بچینی. حیاط خانهتان سبز است. دست مادر سبز است. خانهتان شبیه تمام خانههای نیشابور است. قدیمی، دلباز، اصیل و زیبا؛ اما تو در خانهای زندگی میکنی که یک فرق با بقیهی خانهها دارد. خانهتان پر از ساز است. پدر میشود اولین آموزگارت. اولین استادت. «پروین» ساز میزند. دیگر خواهر و برادرهایت هم همینطور. موسیقی برایشان چیزی شبیه بازی است؛ اما برای تو فرق میکند. در شبهای نیشابور با «سعید محمودی» که میخواستی درس بخوانی، رادیوی ترانزیستوری را روشن میکردی تا مگر صدای سنتور «پایور» را بشنوی و به قول خودت جانی بگیری. اگر میشد به سعید میگفتی: «بلند شو بریم خیام.» آن سنتور را یادت میآید؟ همان که گنجشکهایت را هم در جعبهاش جا میدادی و بعد مینواختی؟
آن سوال پدر یادت هست؟
– پرندههایت کو پرویز؟
– درون سنتورم. وقتی ساز میزنم، آنها را درون جعبه میذارم تا لذت ببرن!
– پسر! گنجشکهایت کر شدهاند!
پدرت خندید. تو اما دلت فرو ریخت، برای آن گنجشکهای زبانبسته. رهایشان کردی توی باغ. نشستند روی سرو. همیشه به یادشان ماندی. گنجشکهای کر چهطور زندگی کردند؟ پدرت آن سنتور را از کجا برایت سفارش داده بود؟ یادت هست؟ این ساز، میشود بخشی از وجودت. هر روز با آن کار میکنی. روزی چند ساعت. مدام و مدام. کوچهی زردآلو را یادت میآید؟ همان کوچهای که دالان سرپوشیده داشت و همسایهها در آن جمع میشدند. تو سنتور میزنی و پروین دایرهزنگی و برای کودکان کنسرت میگذاری. چهقدر ذوقزده بودی. بچهها هاج و واج نگاهتان میکردند و تو دلت غنج میرود.
اولین کنسرت رسمیات را اما در گردهمایی مدرسهی امیر معزی برگزار میکنی. خانهتان خوش است. دل پدر و مادرت به شما خوش است. به تو و کمال و سه خواهرت. در آزمون موسیقی «باربد» که به ابتکار «نورعلیخان برومند» برگزار میشود، شرکت میکنی. روی سن اردوگاه رامسر که میروی، آن همه استاد را که جلویت میبینی، دلت میلرزد؛ اما مضرابها را که دستت میگیری، خودت میمانی و سازت. مثل همیشه. جلوی آنهمه استاد مینوازی. متحیر میشوند. متحیر میشوی. مثل همیشه نواختهای، پس اینها چرا اینقدر ذوقزدهاند؟ چه بود در آن کنسرتها که دیگر تجربهاش نکردی؛ حتی آن وقت که در سالنهای معروف تهران و لندن و نیویورک روی صحنه رفتی؟ با آن نوازندگان و خوانندگانی که هر کدامشان غولهای بزرگی بودند. تو و پشنگ کامکار هر دو رتبهی اول را به دست میآورید و تو، پرویز مشکاتیان همراه با داریوش طلایی، مقام ممتاز ردیفنوازی را.
تو، پرویز مشکاتیان هنوز نیشابوری. در محضر پدرت همچنان درسها را فرا میگیری. گاهی سخت است. پدر سخت میشود اسم موسیقی که میآید. تو سخت میشوی، اسم موسیقی که میآید. پیشانیات تا میخورد هر وقت قرار است از ادبیات بگویی و از موسیقی. پدر نمیخواهد شغلت موسیقی باشد. حرفش را گوش میکنی. میروی تهران مهندسی کشاورزی قبول میشوی. دلت رضایت نمیدهد. میگویی شاگرد خوبی در مینه مهندسی نمیشوی؛ اما میتوانی در موسیقی حرفهایی برای گفتن داشته باشی. پدر را راضی میکنی. راضی میشود. بهمن آن سال میروی دانشکدهی هنرهای زیبا و موسیقی میخوانی. پدر چیزی نمیگوید. موافقت میکند. تو آرام میشوی.
تو، پرویز مشکاتیان، جوانِ از نیشابور آمده، ساعتها چرخ میزنی در حیاط دانشکده. دانشکده هنرهای زیبا با آن آدمها با آن ظاهرهای عجیب و غریبشان. میخزی در اتاق ساز. پیانو میزنی. سنتور میزنی. تار میزنی. ساعتها و ساعتها. مادرت نگران فرزند دردانهاش است.
– من خوبم مادر. ساز میزنم.
شاگرد ممتاز دانشکدهی موسیقی میشوی. دکتر صفوت برای همین انتخابت میکند که بروی مرکز حفظ و اشاعه. عجب استعدادیابی است این دکتر صفوت. «نورعلیخان برومند» ردیف میرزا عبدالله را در همان زمان یادت میدهد و دکتر صفوت ردیف موسیقی سنتی را.
تو، پرویز مشکاتیان میروی در خانه دانشجویی نزدیک دانشگاه تهران. زندگیات اما شبیه دانشجویان نیست. آن اطاق را یادت میآید؟ همان که یک سیتار هندی به دیوارش آویزان کرده بودی و گاهی چند مضراب به آن میزدی؟ خیلی زود تکنوازی میکنی در بزرگترین مراکز هنری آن زمان. تو، پرویز مشکاتیان اما همچنان از خودت راضی نیستی. همچنان مینوازی. مینوازی. مینوازی. همسایهها از صدای ساز مداومت خسته شدهاند. صبح زود بلند میشوی. متکا را روی پاهایت میگذاری و مضرابها را رویش میزنی. میخواهی سرعت دستت زیاد شود.
محمدتقی مسعودیه، دکتر مهدی برکشلی، عبدالله دوامی، سعید هرمزی و یوسف فروتن در دانشکده استادانت هستند و با هیچکس شوخی ندارند. باید ساز بزنی. میزنی. مدام و مدام. بیشتر از همه سنتور. تو پرویز مشکاتیان پیشانیات بلند است. بختت سفید است. همیشه میتوانی بروی و آب را از سرچشمه بنوشی. همان سالهای دانشکده با بهرام بیضایی، فریدون مشیری و شفیعیکدکنی حشر و نشر داری. با سیمین دانشور هم روی سبکشناسی و زیباییشناسی کار میکنی. شفیعی کدکنی، استاد کمحرف ادب و سخن، بعدها تو را «روشنا سرود وطن» نامید.
چه شبها که تا صبح در آن خانه با «حسین» ساز زدی و از پدر گفتی. ساز زدی و از پدر گفتی. سالها بعد یک تلفن شوم خبر از مرگ پدر میدهد. با چه حالی تا نیشابور رفتی. این راه چهقدر دراز است. به چه چیزهایی فکر میکردی؟ فردا پدرت را خاک میکنند. نیمی از وجودت را. شب در خانهتان را میزنند. «حسین علیزاده» است. تعجب میکنی. دلت گرم میشود. نمیپرسی اینجا چه میکند؟ نمیگویی از کجا آدرس خانه را آورده؟ آرام میخزی در اتاقت و سازت را بر میداری. با هم میروید بر مزار پدر. مرگش هنوز تازه است. تنش هنوز سالم است زیر آن خاک. هر دو ساز میزنید. بینگاهی، بیحرفی، بیحدیثی. هر دو فقط ساز میزنید تا خود صبح. چهها گفتی به پدر میان آن نواها، میان آن سازها؟ روح پدر آرام میشود. روح تو هم. آفتاب که بیرون میزند، به خانه میروی. دلت سبک شده است. خیلی سبک.
به تهران برمیگردی. زندگی ادامه دارد. تو ادامه داری. حالا داری در راهی قدم میگذاری که بالندگیات را به همراه دارد. در اوج خلاقیت هنری هستی. در آن دانشکده خیلیها هستند. علیزاده و لطفی و کامکارها و دیگران. بعدها «پشنگ» و چند برادر دیگر خانوادهی کامکارها میخواهند گروهی تشکیل دهند. تو، پرویز مشکاتیان میشوی یکی از اصلیترین اعضای آن گروه. چند سالی بعد از آن میروید کانون «چاووش». خودتان هم نمیدانید در حال ساختن تاریخ هستید. نمیدانید دارید چه کارهای بزرگی میکنید. نمیدانید که میشوید بخش مهمی از تاریخ موسیقی ایران. در شیراز، در آن جشن معروف، برنامهای اجرا میکنی که باز همه را مبهوت و متحیر میکند.
برای دیدن برنامهای در ایل بختیاری، به سیاهچادر دعوت میشوی. همانجا «محمدرضا شجریان» را میبینی و سرنوشتت وارد مرحلهی جدیدی میشود. در اولین برخورد ساعتها با محمدرضا شجریان گفتوگو میکنی. میدانی خسروی آواز ایران این روزها بیمار است؟ لابد میدانی. میدانی و تو هم برایش دعا میکنی. بعدها آلبومهای بسیاری با هم منتشر میکنید. «چاووش ۶»، «چاووش ۷»، «آذرستون»، «بیداد»، «آستان جانان»، «سر عشق»، «نوا»، «دود عود»، «دستان»، «گنبد مینا» و خیلی آثار دیگر که میشود جزء بهترین کارهای تو و خسروی آواز ایران.
آن روزهای رادیو را یادت میآید؟ خودت میگفتی «راهبر تفکر ما در رادیو «سایه» بود. حتی او اسامی گروه را انتخاب و بقیه کارها را به من و لطفی محول میکرد. وقتی در ۱۷ شهریور خبر کشتار مردم توسط حکومت شاهنشاهی به گوشمان رسید، همهمان استعفا دادیم و گروه «چاووش» را بنیان نهادیم. «سایه» هم با خواهش ما سرپرستی گروه را بر عهده گرفت و ما کار را شروع کردیم.»
تو، پرویز مشکاتیان بعد از انقلاب «ایران ز سر کن خواب مستی» را میسازی. کمیتهی فنی چاووش را تو تشکیل میدهی و سایه و لطفی و علیزاده. بعدها اما به دلیل گسستگیهای اجتماعی، «چاووش» تعطیل شد. کنسرتهای متعددی برگزار میکنید. با نوازندهها و خوانندههایی که حالا هر کدامشان برای خودشان غولی هستند. «بیداد» اما شروع نزدیکی هنری تو و محمدرضا شجریان بود. «بیداد» را «محمدرضا لطفی» میکس کرد. ضبطش را هم «ایرج حقیقی» انجام داد. با دوستانت، با اعضای گروه (شیدا و عارف) برای گردش به اوشان و فشم میروید. چند ماشین پشت سر هم. «لطفی» کاست چهارمضراب را در ضبط صوت ماشین میگذارد و بلند آن را پخش میکند تا همهتان بشنوید. این کار و نغمات آن، چنان همهتان را منقلب میکند که سرهایتان را از پنجره بیرون میآورید و هوار میکشید. انگار میخواهید آن نغمات را عبادت کنید.
تو، پرویز مشکاتیان به همراه محمدرضا شجریان کنسرت «آستان جانان» را با همراهی تمبک ناصر برگزار میکنید. آلبومی خارقالعاده که در آن سالها با استقبال زیادی روبهرو میشود. «سرّ عشق» (با سهتارنوازی تو)، «نوا (مرکبخوانی)»، «دستان»، «دود عود» و بالاخره آلبوم «دستان». با «شهرام ناظری» هم «چاووش ۴» و «چاووش ۷» و «لاله بهار» را منتشر میکنی. «شهرام ناظری» اما بعدها راهی متفاوت در پیش گرفت و همکاریهایتان کمتر شد.
تو، پرویز مشکاتیان، حالا در خانهی خودت هستی. خانهی گرم، خانهی عشق. هر خانهای انتخاب کردی، باید یک ویژگی میداشت؛ «صفا». آن روز را یادت میآید که «کامبیز روشنروان»، به خانهتان آمد و وقتی گلها را دید، گفت: «من همیشه فکر میکردم این ملودیهای زیبا را از کجا میآوری که با دیدن این فضا و گلها دانستم.» آن حرف را که شنیدی، خندیدی.
خیلی زود همسایهتان رفت کانادا. چهقدر همه میروند همیشه؟ چرا کسی نمیآید؟ زنگ زدی به روشنروان:
– کامبیز! میخواهم کاری کنم که زیباترین ملودیها رو بسازی!
عصر همان روز قرارداد بسته شد و دو هفته بعد از آن، روشنروان همسایهات شد و نتیجهاش «دود عود». بعدتر رفتی نیاوران. خودت آن خانه را ساختی. میدانی خانه خراب شده است؟ آن زمان اما آباد بود و «حسین علیزاده»، «محمدرضا درویشی» و «بیژن کامکار» آمدند و همسایهات شدند. «علیزاده» که رفت دانشگاه برکلی، «کیهان کلهر» آمد و آنجا را گرفت. «جان عشاق» و «گنبد مینا» حاصل همسایگی با درویشی بود. ناظر ضبط «موسم گل» درویشی میشوی. درویشی اثر را با خوانندهای دیگر کار کرده است. تصمیمتان عوض میشود. فکر میکنی اگر خواننده در همان جای خوانندهی قبلی بخواند، گام پایینی است. اگر در اکتاو بالا هم بخواند، چیز عجیبی است. یکباره «ایرج بسطامی» را پیشنهاد میدهی.
– ایرج میخوانی؟
– نمیشه، جگرم کنده میشه.
– تو میتونی. اگه نتونی یک سال و نیم زحمت هشتاد نود نوازنده هدر میره.
بسطامی قبول میکند و میخواند و آن اثر شگرف منتشر میشود. برای خودت رسالت پیدا کردن صداهای جدید را داری و چند خواننده خوب معرفی میکنی. یکیشان همین ایرج بسطامی که آثاری چون «افشاری مرکب»، «مژده بهار» و «افق مهر» را با صدای او منتشر کردهای. میگفتی: «خود را متعهد میدانم اگر صدای باشکوهی باشد، حتی اگر از محبوبیت عمومی هم برخوردار نباشد، کاری برایش انجام دهم. هر کدام از بزرگان ما از جایی شروع کردهاند که محبوب و مشهور نبودند. من هم که دنبال گیشه و بازار نبودم. اگر تپش و جوششی در درونم بوده، خود را موظف میدانستم کاری انجام بدهم.»
تو، پرویز مشکاتیان، با خیلی خوانندههای ناشناس دیگر هم کار میکنی. در موسیقی رها هستی. ملودی تصنیف «بیا تا گل برافشانیم» را یادت میآید؟ آن روز که از کانون چاووش بیرون میآیی، نوازندهای خیابانی میبینی که از هیئتش میفهمی لر است. جلو میروی.
– از نغمات ملحی لرستان هم چیزی بلدی؟
– بله. (همین ملودی را مینوازد)
– پرویز مشکاتیان را میشناسی؟
– بله.
– میتوانی یکی از آهنگهایش را بنوازی؟
– بله. (همین ملودی را مینوازد)
– پس احتمالاً آهنگسازان کلاسیک اروپا را هم میشناسی؟
بله.
-می توانی یکی از قطعات بتهوون را بنوازی؟
بله. (همین ملودی را مینوازد)
از اینهمه سادگی و صفا لذت میبری و آهنگ را کمی بسط و توسعه میدهی و نوار را هم به همان نوازندهی دورهگرد تقدیم میکنی.
بعد از بسته شدن چاووش، «سایه» به آلمان میرود. لطفی به ایتالیا و علیزاده هم بعد از مدتی به آلمان. تو اما میمانی. تا همیشه در سرزمینت میمانی:
«من تنها موزیسینی هستم که هیچ وقت آهنگ رفتن از این سرزمین نکردهام و به این افتخار میکنم. نرفتم امتحان کنم ببینم میتوانم بمانم یا نمیتوانم. همینجا بهشت من است، جهنم من است و گورستان من و عشق من. هر کدام از بچهها آمدند و گفتند ما برویم یا نرویم؟ گفتم کجا برویم؟ اینجا سرزمین خودمان است.
– چرا اصرار دارید بمانید؟
– اصرار ندارم، دوست دارم.»
همچنان کار میکنی. هر اثرت که منتشر میشود، همه مبهوت میشوند. با همهی نوآوریهایت همیشه جای پای ردیف را میشود در آثارت دید. کارهایت هم ردیف است و هم نیست. یک چیز بدیع. خودت میدانی در «چکاد» بازخوانیات از پیشدرآمد بیاتترک درویشخان چهقدر رها است؟ پس چگونه است که گاهی آنچنان آثارت سبک و سیاق سنتی پیدا میکرد؟ «هیچکدام از کارهای من در یک دستگاه نیست. بعضی کارها مثل آلبوم «بیداد» حتی در یک گوشه است. چون آن لحظه، گوشه «بیداد» گویای ضربان زبان من بوده است. ولی در دیگر موارد، دنبال آن نبودهام که باید تسلسل ردیفی و دستگاهی حفظ شود و زمانی که در شعر شنا میکنم، اگر لازم شد از ۱۲ دستگاه موسیقی هم میگذرم. در آلبوم «قاصدک» یا قطعه «چکاد» شش دستگاه عوض شده که به هیچ روی با تصمیم قبلی نبوده است.»
این تجربه را اولینبار در «آستان جانان» انجام دادی و بعد در آثار دیگر: «نمیتوانستم تنها در یک دستگاه احساسم را بیان کنم.»
بعد از آن اما سکوت میآید. «سکوت»؟ این دیگر چه برچسبی است که به تو میزنند؟ مگر هیچوقت دست از کار کشیدی؛ حتی آن زمانی که کنسرتی نمیدادی و آلبومی هم منتشر نمیکردی؟
«من میسازم و میگذارم در خانهام. چگونگی بیرون آمدنش اصلاً برایم مهم نیست. من میسازم. دارم دیوانه میشوم. دارم منفجر میشوم. من از «عقاب» خانلری و «دماوند» ملکالشعرای بهار ساختهام تا «شب» نیما.»
نشستی و ساز زدی. نشستی و خواندی. غزل خواندی. غزل. «حافظ». چهقدر حافظ را دوست داشتی. میگفتی روی تمام غزلهایش آهنگ ساختهای. دلت که میگرفت، مینشستی رو به پنجره حیاط و حافظ میخواندی: «من تغزل ایران را در اوج قلل ادبیات جهان میدانم. بنابراین کارهای بیکلام من هم باز متأثر از ادبیات ایران است؛ چه منظوم، چه منثور. من قطعهی «چکاد» را تحت تأثیر دماوند «بهار» ساختم: «ای دیو سپید پای در بند/ ای گنبد گیتی ای دماوند» و زمانی که قطعه به شوشتری میرود، بیت «ای مادر سرسپید بشنو/ این پند سیاهبخت فرزند» تداعی میشود. من دقیقاً پگاه روزی که «چکاد» را نوشتم، ریتم این شعر در ذهنم کوبیده میشد و قطعه را مینوشتم؛ اما انتخاب اشعار آوازها مبتنی است بر انتخاب تصانیف. چرا که از قبل ساخته شدهاند و این حساسیت را هم من دارم و هم شجریان از اول داشت. حتی قطعات بیکلام یک اثر بر اساس چگونگی قطعات فونداسیون باید تعیین شود که با هم همخوانی و همخونی داشته باشند.»
خانهی نیاوران یک سمتاش رو به کوه بود. خاطرت هست؟ آن خانه حالا نیست. خراب شده است. فرزندانت تمام تلاششان را کردند که نگهاش دارند. نتوانستند. کنار آن خانهات یک برج بدقواره ساختهاند. مثل تمام خیابانهای این شهر. تو این تصویر را اما ندیدهای. تو، پرویز مشکاتیان مینشینی در حیاط و به آسمان چشم میدوزی و «دماندویه» را میخوانی و میگریی. شاهنامه را میخوانی و تنت از اینهمه عظمت و استواری کلام میلرزد. حافظ میخوانی. شاملو میخوانی. چهقدر شاعر محبوب داشتی. چهقدر ادبیات را میفهمیدی. موسیقی را هم. بلا بارتوک. دبوسی. مالر. موتسارت هم که جای خودش را دارد در ذهنت.
میگفتی: «من در «توکاتا و فوگ»ها یک چیز خاصی میبینم. انگار باخ در آن زمان داشته کرات را میآفریده و دیگر نه برایم سازها مهم است و نه موسیقی و نه شخص باخ؛ بلکه کل آن را به صورت یک حجم میبینم. یا مثلاً اثر «طلوع» ساخته «ادوارد گریگ» بدنم را میلرزاند. هر وقت اینجا مه صبحگاهی مینشیند، محال است که «طلوع» گریگ را گوش ندهم. با آن، همهچیز برایم معنای دیگری پیدا میکند.»
تو، پرویز مشکاتیان، امروز به دنیا میآیی. ۵۴ بهار را زندگی میکنی و کتابها و آثارت میشود بخش مهمی از تاریخ موسیقی ایران. نغمههایت در فراز و نشیب روزگار همراه بسیاری میشود. ذوق تصنیفسازی، مهارت گروهنوازی و لطافت شاعرانه موسیقیات در گوش مردمی مینشیند. تو، پرویز مشکاتیان امروز به دنیا میآیی و برای ابد زندگی میکنی.
* تیتر از شعر محمدرضا شفیعی کدکنی در ثنای پرویز مشکاتیان انتخاب شده است
تو، پرویز مشکاتیان فرزند «حسن» در کوچه پسکوچههای نیشابور بزرگ میشوی. مثل هر کودک دیگری بازی میکنی. سقف خانهتان بلند است. آنقدر بلند که شب که روی پشتبام میخوابی، با خودت فکر میکنی میتوانی ستارهها را بچینی. حیاط خانهتان سبز است. دست مادر سبز است. خانهتان شبیه تمام خانههای نیشابور است. قدیمی، دلباز، اصیل و زیبا؛ اما تو در خانهای زندگی میکنی که یک فرق با بقیهی خانهها دارد. خانهتان پر از ساز است. پدر میشود اولین آموزگارت. اولین استادت. «پروین» ساز میزند. دیگر خواهر و برادرهایت هم همینطور. موسیقی برایشان چیزی شبیه بازی است؛ اما برای تو فرق میکند. در شبهای نیشابور با «سعید محمودی» که میخواستی درس بخوانی، رادیوی ترانزیستوری را روشن میکردی تا مگر صدای سنتور «پایور» را بشنوی و به قول خودت جانی بگیری. اگر میشد به سعید میگفتی: «بلند شو بریم خیام.» آن سنتور را یادت میآید؟ همان که گنجشکهایت را هم در جعبهاش جا میدادی و بعد مینواختی؟
آن سوال پدر یادت هست؟
– پرندههایت کو پرویز؟
– درون سنتورم. وقتی ساز میزنم، آنها را درون جعبه میذارم تا لذت ببرن!
– پسر! گنجشکهایت کر شدهاند!
پدرت خندید. تو اما دلت فرو ریخت، برای آن گنجشکهای زبانبسته. رهایشان کردی توی باغ. نشستند روی سرو. همیشه به یادشان ماندی. گنجشکهای کر چهطور زندگی کردند؟ پدرت آن سنتور را از کجا برایت سفارش داده بود؟ یادت هست؟ این ساز، میشود بخشی از وجودت. هر روز با آن کار میکنی. روزی چند ساعت. مدام و مدام. کوچهی زردآلو را یادت میآید؟ همان کوچهای که دالان سرپوشیده داشت و همسایهها در آن جمع میشدند. تو سنتور میزنی و پروین دایرهزنگی و برای کودکان کنسرت میگذاری. چهقدر ذوقزده بودی. بچهها هاج و واج نگاهتان میکردند و تو دلت غنج میرود.
اولین کنسرت رسمیات را اما در گردهمایی مدرسهی امیر معزی برگزار میکنی. خانهتان خوش است. دل پدر و مادرت به شما خوش است. به تو و کمال و سه خواهرت. در آزمون موسیقی «باربد» که به ابتکار «نورعلیخان برومند» برگزار میشود، شرکت میکنی. روی سن اردوگاه رامسر که میروی، آن همه استاد را که جلویت میبینی، دلت میلرزد؛ اما مضرابها را که دستت میگیری، خودت میمانی و سازت. مثل همیشه. جلوی آنهمه استاد مینوازی. متحیر میشوند. متحیر میشوی. مثل همیشه نواختهای، پس اینها چرا اینقدر ذوقزدهاند؟ چه بود در آن کنسرتها که دیگر تجربهاش نکردی؛ حتی آن وقت که در سالنهای معروف تهران و لندن و نیویورک روی صحنه رفتی؟ با آن نوازندگان و خوانندگانی که هر کدامشان غولهای بزرگی بودند. تو و پشنگ کامکار هر دو رتبهی اول را به دست میآورید و تو، پرویز مشکاتیان همراه با داریوش طلایی، مقام ممتاز ردیفنوازی را.
تو، پرویز مشکاتیان هنوز نیشابوری. در محضر پدرت همچنان درسها را فرا میگیری. گاهی سخت است. پدر سخت میشود اسم موسیقی که میآید. تو سخت میشوی، اسم موسیقی که میآید. پیشانیات تا میخورد هر وقت قرار است از ادبیات بگویی و از موسیقی. پدر نمیخواهد شغلت موسیقی باشد. حرفش را گوش میکنی. میروی تهران مهندسی کشاورزی قبول میشوی. دلت رضایت نمیدهد. میگویی شاگرد خوبی در مینه مهندسی نمیشوی؛ اما میتوانی در موسیقی حرفهایی برای گفتن داشته باشی. پدر را راضی میکنی. راضی میشود. بهمن آن سال میروی دانشکدهی هنرهای زیبا و موسیقی میخوانی. پدر چیزی نمیگوید. موافقت میکند. تو آرام میشوی.
تو، پرویز مشکاتیان، جوانِ از نیشابور آمده، ساعتها چرخ میزنی در حیاط دانشکده. دانشکده هنرهای زیبا با آن آدمها با آن ظاهرهای عجیب و غریبشان. میخزی در اتاق ساز. پیانو میزنی. سنتور میزنی. تار میزنی. ساعتها و ساعتها. مادرت نگران فرزند دردانهاش است.
– من خوبم مادر. ساز میزنم.
شاگرد ممتاز دانشکدهی موسیقی میشوی. دکتر صفوت برای همین انتخابت میکند که بروی مرکز حفظ و اشاعه. عجب استعدادیابی است این دکتر صفوت. «نورعلیخان برومند» ردیف میرزا عبدالله را در همان زمان یادت میدهد و دکتر صفوت ردیف موسیقی سنتی را.
تو، پرویز مشکاتیان میروی در خانه دانشجویی نزدیک دانشگاه تهران. زندگیات اما شبیه دانشجویان نیست. آن اطاق را یادت میآید؟ همان که یک سیتار هندی به دیوارش آویزان کرده بودی و گاهی چند مضراب به آن میزدی؟ خیلی زود تکنوازی میکنی در بزرگترین مراکز هنری آن زمان. تو، پرویز مشکاتیان اما همچنان از خودت راضی نیستی. همچنان مینوازی. مینوازی. مینوازی. همسایهها از صدای ساز مداومت خسته شدهاند. صبح زود بلند میشوی. متکا را روی پاهایت میگذاری و مضرابها را رویش میزنی. میخواهی سرعت دستت زیاد شود.
محمدتقی مسعودیه، دکتر مهدی برکشلی، عبدالله دوامی، سعید هرمزی و یوسف فروتن در دانشکده استادانت هستند و با هیچکس شوخی ندارند. باید ساز بزنی. میزنی. مدام و مدام. بیشتر از همه سنتور. تو پرویز مشکاتیان پیشانیات بلند است. بختت سفید است. همیشه میتوانی بروی و آب را از سرچشمه بنوشی. همان سالهای دانشکده با بهرام بیضایی، فریدون مشیری و شفیعیکدکنی حشر و نشر داری. با سیمین دانشور هم روی سبکشناسی و زیباییشناسی کار میکنی. شفیعی کدکنی، استاد کمحرف ادب و سخن، بعدها تو را «روشنا سرود وطن» نامید.
چه شبها که تا صبح در آن خانه با «حسین» ساز زدی و از پدر گفتی. ساز زدی و از پدر گفتی. سالها بعد یک تلفن شوم خبر از مرگ پدر میدهد. با چه حالی تا نیشابور رفتی. این راه چهقدر دراز است. به چه چیزهایی فکر میکردی؟ فردا پدرت را خاک میکنند. نیمی از وجودت را. شب در خانهتان را میزنند. «حسین علیزاده» است. تعجب میکنی. دلت گرم میشود. نمیپرسی اینجا چه میکند؟ نمیگویی از کجا آدرس خانه را آورده؟ آرام میخزی در اتاقت و سازت را بر میداری. با هم میروید بر مزار پدر. مرگش هنوز تازه است. تنش هنوز سالم است زیر آن خاک. هر دو ساز میزنید. بینگاهی، بیحرفی، بیحدیثی. هر دو فقط ساز میزنید تا خود صبح. چهها گفتی به پدر میان آن نواها، میان آن سازها؟ روح پدر آرام میشود. روح تو هم. آفتاب که بیرون میزند، به خانه میروی. دلت سبک شده است. خیلی سبک.
به تهران برمیگردی. زندگی ادامه دارد. تو ادامه داری. حالا داری در راهی قدم میگذاری که بالندگیات را به همراه دارد. در اوج خلاقیت هنری هستی. در آن دانشکده خیلیها هستند. علیزاده و لطفی و کامکارها و دیگران. بعدها «پشنگ» و چند برادر دیگر خانوادهی کامکارها میخواهند گروهی تشکیل دهند. تو، پرویز مشکاتیان میشوی یکی از اصلیترین اعضای آن گروه. چند سالی بعد از آن میروید کانون «چاووش». خودتان هم نمیدانید در حال ساختن تاریخ هستید. نمیدانید دارید چه کارهای بزرگی میکنید. نمیدانید که میشوید بخش مهمی از تاریخ موسیقی ایران. در شیراز، در آن جشن معروف، برنامهای اجرا میکنی که باز همه را مبهوت و متحیر میکند.
برای دیدن برنامهای در ایل بختیاری، به سیاهچادر دعوت میشوی. همانجا «محمدرضا شجریان» را میبینی و سرنوشتت وارد مرحلهی جدیدی میشود. در اولین برخورد ساعتها با محمدرضا شجریان گفتوگو میکنی. میدانی خسروی آواز ایران این روزها بیمار است؟ لابد میدانی. میدانی و تو هم برایش دعا میکنی. بعدها آلبومهای بسیاری با هم منتشر میکنید. «چاووش ۶»، «چاووش ۷»، «آذرستون»، «بیداد»، «آستان جانان»، «سر عشق»، «نوا»، «دود عود»، «دستان»، «گنبد مینا» و خیلی آثار دیگر که میشود جزء بهترین کارهای تو و خسروی آواز ایران.
آن روزهای رادیو را یادت میآید؟ خودت میگفتی «راهبر تفکر ما در رادیو «سایه» بود. حتی او اسامی گروه را انتخاب و بقیه کارها را به من و لطفی محول میکرد. وقتی در ۱۷ شهریور خبر کشتار مردم توسط حکومت شاهنشاهی به گوشمان رسید، همهمان استعفا دادیم و گروه «چاووش» را بنیان نهادیم. «سایه» هم با خواهش ما سرپرستی گروه را بر عهده گرفت و ما کار را شروع کردیم.»
تو، پرویز مشکاتیان بعد از انقلاب «ایران ز سر کن خواب مستی» را میسازی. کمیتهی فنی چاووش را تو تشکیل میدهی و سایه و لطفی و علیزاده. بعدها اما به دلیل گسستگیهای اجتماعی، «چاووش» تعطیل شد. کنسرتهای متعددی برگزار میکنید. با نوازندهها و خوانندههایی که حالا هر کدامشان برای خودشان غولی هستند. «بیداد» اما شروع نزدیکی هنری تو و محمدرضا شجریان بود. «بیداد» را «محمدرضا لطفی» میکس کرد. ضبطش را هم «ایرج حقیقی» انجام داد. با دوستانت، با اعضای گروه (شیدا و عارف) برای گردش به اوشان و فشم میروید. چند ماشین پشت سر هم. «لطفی» کاست چهارمضراب را در ضبط صوت ماشین میگذارد و بلند آن را پخش میکند تا همهتان بشنوید. این کار و نغمات آن، چنان همهتان را منقلب میکند که سرهایتان را از پنجره بیرون میآورید و هوار میکشید. انگار میخواهید آن نغمات را عبادت کنید.
تو، پرویز مشکاتیان به همراه محمدرضا شجریان کنسرت «آستان جانان» را با همراهی تمبک ناصر برگزار میکنید. آلبومی خارقالعاده که در آن سالها با استقبال زیادی روبهرو میشود. «سرّ عشق» (با سهتارنوازی تو)، «نوا (مرکبخوانی)»، «دستان»، «دود عود» و بالاخره آلبوم «دستان». با «شهرام ناظری» هم «چاووش ۴» و «چاووش ۷» و «لاله بهار» را منتشر میکنی. «شهرام ناظری» اما بعدها راهی متفاوت در پیش گرفت و همکاریهایتان کمتر شد.
تو، پرویز مشکاتیان، حالا در خانهی خودت هستی. خانهی گرم، خانهی عشق. هر خانهای انتخاب کردی، باید یک ویژگی میداشت؛ «صفا». آن روز را یادت میآید که «کامبیز روشنروان»، به خانهتان آمد و وقتی گلها را دید، گفت: «من همیشه فکر میکردم این ملودیهای زیبا را از کجا میآوری که با دیدن این فضا و گلها دانستم.» آن حرف را که شنیدی، خندیدی.
خیلی زود همسایهتان رفت کانادا. چهقدر همه میروند همیشه؟ چرا کسی نمیآید؟ زنگ زدی به روشنروان:
– کامبیز! میخواهم کاری کنم که زیباترین ملودیها رو بسازی!
عصر همان روز قرارداد بسته شد و دو هفته بعد از آن، روشنروان همسایهات شد و نتیجهاش «دود عود». بعدتر رفتی نیاوران. خودت آن خانه را ساختی. میدانی خانه خراب شده است؟ آن زمان اما آباد بود و «حسین علیزاده»، «محمدرضا درویشی» و «بیژن کامکار» آمدند و همسایهات شدند. «علیزاده» که رفت دانشگاه برکلی، «کیهان کلهر» آمد و آنجا را گرفت. «جان عشاق» و «گنبد مینا» حاصل همسایگی با درویشی بود. ناظر ضبط «موسم گل» درویشی میشوی. درویشی اثر را با خوانندهای دیگر کار کرده است. تصمیمتان عوض میشود. فکر میکنی اگر خواننده در همان جای خوانندهی قبلی بخواند، گام پایینی است. اگر در اکتاو بالا هم بخواند، چیز عجیبی است. یکباره «ایرج بسطامی» را پیشنهاد میدهی.
– ایرج میخوانی؟
– نمیشه، جگرم کنده میشه.
– تو میتونی. اگه نتونی یک سال و نیم زحمت هشتاد نود نوازنده هدر میره.
بسطامی قبول میکند و میخواند و آن اثر شگرف منتشر میشود. برای خودت رسالت پیدا کردن صداهای جدید را داری و چند خواننده خوب معرفی میکنی. یکیشان همین ایرج بسطامی که آثاری چون «افشاری مرکب»، «مژده بهار» و «افق مهر» را با صدای او منتشر کردهای. میگفتی: «خود را متعهد میدانم اگر صدای باشکوهی باشد، حتی اگر از محبوبیت عمومی هم برخوردار نباشد، کاری برایش انجام دهم. هر کدام از بزرگان ما از جایی شروع کردهاند که محبوب و مشهور نبودند. من هم که دنبال گیشه و بازار نبودم. اگر تپش و جوششی در درونم بوده، خود را موظف میدانستم کاری انجام بدهم.»
تو، پرویز مشکاتیان، با خیلی خوانندههای ناشناس دیگر هم کار میکنی. در موسیقی رها هستی. ملودی تصنیف «بیا تا گل برافشانیم» را یادت میآید؟ آن روز که از کانون چاووش بیرون میآیی، نوازندهای خیابانی میبینی که از هیئتش میفهمی لر است. جلو میروی.
– از نغمات ملحی لرستان هم چیزی بلدی؟
– بله. (همین ملودی را مینوازد)
– پرویز مشکاتیان را میشناسی؟
– بله.
– میتوانی یکی از آهنگهایش را بنوازی؟
– بله. (همین ملودی را مینوازد)
– پس احتمالاً آهنگسازان کلاسیک اروپا را هم میشناسی؟
بله.
-می توانی یکی از قطعات بتهوون را بنوازی؟
بله. (همین ملودی را مینوازد)
از اینهمه سادگی و صفا لذت میبری و آهنگ را کمی بسط و توسعه میدهی و نوار را هم به همان نوازندهی دورهگرد تقدیم میکنی.
بعد از بسته شدن چاووش، «سایه» به آلمان میرود. لطفی به ایتالیا و علیزاده هم بعد از مدتی به آلمان. تو اما میمانی. تا همیشه در سرزمینت میمانی:
«من تنها موزیسینی هستم که هیچ وقت آهنگ رفتن از این سرزمین نکردهام و به این افتخار میکنم. نرفتم امتحان کنم ببینم میتوانم بمانم یا نمیتوانم. همینجا بهشت من است، جهنم من است و گورستان من و عشق من. هر کدام از بچهها آمدند و گفتند ما برویم یا نرویم؟ گفتم کجا برویم؟ اینجا سرزمین خودمان است.
– چرا اصرار دارید بمانید؟
– اصرار ندارم، دوست دارم.»
همچنان کار میکنی. هر اثرت که منتشر میشود، همه مبهوت میشوند. با همهی نوآوریهایت همیشه جای پای ردیف را میشود در آثارت دید. کارهایت هم ردیف است و هم نیست. یک چیز بدیع. خودت میدانی در «چکاد» بازخوانیات از پیشدرآمد بیاتترک درویشخان چهقدر رها است؟ پس چگونه است که گاهی آنچنان آثارت سبک و سیاق سنتی پیدا میکرد؟ «هیچکدام از کارهای من در یک دستگاه نیست. بعضی کارها مثل آلبوم «بیداد» حتی در یک گوشه است. چون آن لحظه، گوشه «بیداد» گویای ضربان زبان من بوده است. ولی در دیگر موارد، دنبال آن نبودهام که باید تسلسل ردیفی و دستگاهی حفظ شود و زمانی که در شعر شنا میکنم، اگر لازم شد از ۱۲ دستگاه موسیقی هم میگذرم. در آلبوم «قاصدک» یا قطعه «چکاد» شش دستگاه عوض شده که به هیچ روی با تصمیم قبلی نبوده است.»
این تجربه را اولینبار در «آستان جانان» انجام دادی و بعد در آثار دیگر: «نمیتوانستم تنها در یک دستگاه احساسم را بیان کنم.»
بعد از آن اما سکوت میآید. «سکوت»؟ این دیگر چه برچسبی است که به تو میزنند؟ مگر هیچوقت دست از کار کشیدی؛ حتی آن زمانی که کنسرتی نمیدادی و آلبومی هم منتشر نمیکردی؟
«من میسازم و میگذارم در خانهام. چگونگی بیرون آمدنش اصلاً برایم مهم نیست. من میسازم. دارم دیوانه میشوم. دارم منفجر میشوم. من از «عقاب» خانلری و «دماوند» ملکالشعرای بهار ساختهام تا «شب» نیما.»
نشستی و ساز زدی. نشستی و خواندی. غزل خواندی. غزل. «حافظ». چهقدر حافظ را دوست داشتی. میگفتی روی تمام غزلهایش آهنگ ساختهای. دلت که میگرفت، مینشستی رو به پنجره حیاط و حافظ میخواندی: «من تغزل ایران را در اوج قلل ادبیات جهان میدانم. بنابراین کارهای بیکلام من هم باز متأثر از ادبیات ایران است؛ چه منظوم، چه منثور. من قطعهی «چکاد» را تحت تأثیر دماوند «بهار» ساختم: «ای دیو سپید پای در بند/ ای گنبد گیتی ای دماوند» و زمانی که قطعه به شوشتری میرود، بیت «ای مادر سرسپید بشنو/ این پند سیاهبخت فرزند» تداعی میشود. من دقیقاً پگاه روزی که «چکاد» را نوشتم، ریتم این شعر در ذهنم کوبیده میشد و قطعه را مینوشتم؛ اما انتخاب اشعار آوازها مبتنی است بر انتخاب تصانیف. چرا که از قبل ساخته شدهاند و این حساسیت را هم من دارم و هم شجریان از اول داشت. حتی قطعات بیکلام یک اثر بر اساس چگونگی قطعات فونداسیون باید تعیین شود که با هم همخوانی و همخونی داشته باشند.»
خانهی نیاوران یک سمتاش رو به کوه بود. خاطرت هست؟ آن خانه حالا نیست. خراب شده است. فرزندانت تمام تلاششان را کردند که نگهاش دارند. نتوانستند. کنار آن خانهات یک برج بدقواره ساختهاند. مثل تمام خیابانهای این شهر. تو این تصویر را اما ندیدهای. تو، پرویز مشکاتیان مینشینی در حیاط و به آسمان چشم میدوزی و «دماندویه» را میخوانی و میگریی. شاهنامه را میخوانی و تنت از اینهمه عظمت و استواری کلام میلرزد. حافظ میخوانی. شاملو میخوانی. چهقدر شاعر محبوب داشتی. چهقدر ادبیات را میفهمیدی. موسیقی را هم. بلا بارتوک. دبوسی. مالر. موتسارت هم که جای خودش را دارد در ذهنت.
میگفتی: «من در «توکاتا و فوگ»ها یک چیز خاصی میبینم. انگار باخ در آن زمان داشته کرات را میآفریده و دیگر نه برایم سازها مهم است و نه موسیقی و نه شخص باخ؛ بلکه کل آن را به صورت یک حجم میبینم. یا مثلاً اثر «طلوع» ساخته «ادوارد گریگ» بدنم را میلرزاند. هر وقت اینجا مه صبحگاهی مینشیند، محال است که «طلوع» گریگ را گوش ندهم. با آن، همهچیز برایم معنای دیگری پیدا میکند.»
تو، پرویز مشکاتیان، امروز به دنیا میآیی. ۵۴ بهار را زندگی میکنی و کتابها و آثارت میشود بخش مهمی از تاریخ موسیقی ایران. نغمههایت در فراز و نشیب روزگار همراه بسیاری میشود. ذوق تصنیفسازی، مهارت گروهنوازی و لطافت شاعرانه موسیقیات در گوش مردمی مینشیند. تو، پرویز مشکاتیان امروز به دنیا میآیی و برای ابد زندگی میکنی.
* تیتر از شعر محمدرضا شفیعی کدکنی در ثنای پرویز مشکاتیان انتخاب شده است
روتیتر:
برای شصتوسومین زادروز «پرویز مشکاتیان»، سرو آزاد موسیقی ایران
عکس خبر اول:
خلاصه مطلب:
موسیقی ما – تو، «پرویز مشکاتیان» هشت سال است که رفتهای. تو، پرویز مشکاتیان امروز به دنیا میآیی. در خانهای قدیمی در نیشابور. به رسم همهی کودکان، در لباس سفید جا گرفتهای. لباس سفید. لباسی که در تمام زندگی همراهت ماند. در کنسرتهایت. مادرت (منیره) خسته است. از تلاش برای به دنیا آوردن خسته است. دلش میخواهد بخوابد، تو هم خستهای. از تلاش برای به دنیا آمدن. راه سخت و دلگیری بود. حالا اما چیز زیادی به یاد نمیآوری. رنج زاده شدن را فراموش کردهای؛ اما نمیدانی که این خستگی از کجا میآید. تو، پرویز مشکاتیان در زندگیات خیلی چیزها را تجربه خواهی کرد…
باکس ویژه:
۰
[ad_2]
لینک منبع
ایمیل شما آشکار نمی شود